اگر ها
03 آبان 1403
اول دلم لک زده بود كه بتوانم دبيرستان را تمام كنم و به دانشگاه بروم،
بعد داشتم میمردم كه دانشگاه را تمام كنم و سركار بروم!
بعد آرزویم این بود كه ازدواج كنم و بچهدار شوم، بعد هميشه منتظر بودم كه بچههايم بزرگ شوند و به مدرسه بروند و من بتوانم دوباره مشغول كار شوم!
بعد آرزو داشتم كه بازنشسته شوم،
و حالا که دارم میميرم يک دفعه متوجه شدم:
« اصلاً يادم رفته بود زندگی كنم! »
شاد باشیم و احساس خوشبختی را به ” اگر ” هايمان موکول نكنيم، زيرا اگر ها پايان ناپذيرند!
(باربارا دی آنجلس)
✾࿐ᭂ༅•❥🌺❥•༅ᭂ࿐✾